رد پای لحظه ها

حرف های ساده ی من و دل ...

رد پای لحظه ها

حرف های ساده ی من و دل ...

مدت ها بعد ...

ماه ها گذشت و قسمت شد دوباره به اینجا سر بزنم ... جه خوب گفته بودم لنگ لنگان می نویسم!

امروز، نه خرداد نود و پنج، من مادر یه فرشته  چهار ماه و نیمه هستم. سرشارم از احساس و ناگفته ها... چه قدر بزرگه حجم تمام حس هایی که منو با چیزی فرای لذت آشنا کرده و روحم رو به پرواز درآورده ... توی این چهار ماه و نیم، بارها چشمهام رو بستم و فضای دخترم رو نفس کشیدم و عاجزانه سعی کردمجزئیات لحظه رو در پس ذهن ناتوانم ثبت کنم ... میترسم از روزی که دلتنگ باشم و یادم نیاد ... 

مادرانه - فصل اول

یکی از مواردی که اپلیکیشن بارداری بیبی سنتر از شروع نصب تا به امروز که میشه حدود هفت ماه همواره گوشزد کرده، نوشتن خاطرات بارداری هست.و من، خیلی ساده ... ننوشتم. با هر تلنگر این برنامه، خاطراتمو مرور کردم و گفتم می نویسم. امروز شروع هفته 37م سفر مادرانه ی من هست و اولین باری که دست به کیبورد شدم برای نوشتن. 

روز یک شنبه، 10می 2015 مقارن با روزجهانی مادر، 20اردیبشت 1394، دکتر بعد از بحثی طولانی قبول کرد برم برای آزمایش خون بارداری، چون هنوز خیلی زود بود ...  اصرار من فقط برای اثبات بارداری به دکتر بود و بس. من می دونستم. از همون چند روز پیش که صبح بی دلیل شاد بودم و ظهر حین کار، بی دلیل زدم زیر گریه... می دونستم سفرم شروع شده. 

بعد از ظهر همون یک شنبه ی زیبا آزمایش خون دادم و راهی خونه شدم. سر میدون دو دسامبر دبی ایستادم، مست صدای آب و وزش باد شدم، فیلم گرفتم و فردا توی اینستاگرامم نوشتم: و آن روز رحمت، روز مادر بود ...

دکتر شب ساعت نه بهم زنگ زد و گفت: تبریک میگم. همسرم توی آشپزخونه بود و دقایقی بعد داشتم توی بازوهاش اشک شوق می ریختم. دختر من در اون تاریخ 25روزه بود. 

اسفند 1389 یا فوریه2011 ازدواج کردیم و با یار همدل و غیر همزبونم راهی سرزمین هفتاد و دو ملت شدیم. قرار گذاشتیم دو سال تا بچه دار شدن صبر کنیم. قبل از پایان دو سال، کوچ کردیم به دبی و مهلت بیشتری به خودمون دادیم. تابستان1393 یا 2014 بود که طاقت همسر طاق شد و تصمیم گرفتیم به بچه دار شدن. من هنوز آماده نبودم. می ترسیدم.به هزاران دلیل ...

 از چندین ماه قبل با کمردرد و مشاوره با دکترها برای درمان دیسک کمر درگیر بودم. تا اینکه نظر چهار دکتر بر این شد که باید عمل کنم. مهر ماه پر بود از ترس از آینده. عمل دیسک 21 اکتبر 2014 انجام شد و عالی بود و به خیر گذشت. شش ماه وقت داشتم تا برای بارداری آماده شم. تو همین گیر و دار کاشف به عمل اومد مشکل اندومتریوما هم دارم و یک عمل دیگه در راهه. 18 آوریل عمل لاپاراسکوپی داشتم و 25آوریل، نتیجه بیوپسی خیلی خوشایند نبود. پیشنهاد دکتر بر این بود که یا بلافاصله باید باردار بشم و یا برم برای تزریق داروهای قوی زولادکس و به تعویق افنادن برنامه بارداری برای حداقل یک سال...اون روز، روز خوبی نبود. سرشار از استرس بودم و سردرگم. شب مهمون بودیم توی یه پارک نزدیک یه مسجد رویایی توی شارجه. نماز خوندم و دعا کردم. ته دلم قرص شد و بعدها، همین روزها و شبها، بخشی از تقویم بارداری من بودن.

یک زمانی مثبت دیدن و سعی در یافتن تعبیری زیبا برای سختی های زندگی، برام فقط شعار بود. اما کم کم با تمام وجود درکش کردم و به بخشی از باورهای عمیقم راه پیدا کرد.یک سال گذشته رو که مرور می کنم، رد یک طعم شیرین رو بعد از همه سختی ها می بینم. اون عمل ها، اون استرس ها و تشویش ها، همه شون باعث شدن من ته قلبم عطشی پیدا کنم برای مادر شدن. چیزی که به شدت نبودش رو حتی 4سال بعد از زندگی مشترک حس نکرده بودم. اشتیاقی به مادر شدن نداشتم و ترسهام خیلی پررنگ تر بودن. اتفاقات به ظاهر ناخوشایند و سخت یک سال گذشته، احساسات خیلی زیبایی رو در من بیدار کردن. من امروز سپاسگزارم، به خاطر تمام درد و رنج هایی که متحمل شدم. همون هایی که به استعاره گفته میشه زغال رو به الماس تبدیل می کنن. ممنونم از خدای خودم و شاکرم بابت تمام حس هایی که در من بیدار شد.


سرآغاز

وبلاگ قبلی رو چهار سال پیش وقتی توی هند نوعروس بودم شروع کردم. همیشه آرزوم بود بنویسم و بنویسم. اون موقع با خودم گفتم آغاز برای من همیشه سخت بوده ولی بعد از برداشتن اولین قدم، به راحتی متوقف نمی شم. مدتی گذشت تا فهمیدم نه تنها آغاز، ادامه ی راه هم برایم آسان نیست و به ندرت یاد دارم توی زندگی رهروی آهسته و پیوسته باشم. رد پای گهی تند و گهی خسته رفتن هام پررنگ تر از اونی هست که نادیده گرفته بشه. حالا می دونم که نه تنها در آغاز، که در ادامه ی راه هم لنگ میزنم.

حس کردم تغییر مکان می تونه به تغییر رویه منجر بشه. بهرحال، من همیشه مسافر بودم و راضی از سفر. این بار این جا لنگان لنگان شروع می کنم به نوشتن از همون حرف های ساده ی من و دل...



پ.ن. قبلا مسافر اینجا بودم : mysimplewords.blogfa.com